سامان ملخ ها

فروغ كشاورز
dokmeh2000@yahoo.com

سامان ملخ ها


فروغ كشاورز

اگر آنروز كيف سياهت را توي اتوبوس كنار من جا نگذاشته بودي، الآن به جاي اين كه برايت نامه بنويسم ميتوانستم تلفن بزنم .
بنده هاي خدا خودشان مرا به درمانگاه بردند. بعد از دو شب ديگر ميتوانستم سرم به دست بروم دستشويي .شانس آوردم كه روپوش و مقنعه آويزان به جالباسي اتاق تزريقات اندازه من بود تا وقت بيرون آمدن از درمانگاه كسي نفهمد من هماني نيستم كه بايد باشم. اگر كيف سياهت را توي اتوبوس جا نگذاشته بودي , آن همه شب خواب سرباز بچه سال آفتاب سوخته را نميديدم كه به درمانگاه برگشت پاكت سيگار به دست و مرا نديد. حتما پاكت سيگار يا بقيه پول پرستار راكه ميگذاشت من توي توالت سيگار بكشم از دستش توي تفداني پر از خون افتاد. هماني كه قرار بود گلدان باشد كنار تخت مريضها و سرباز دست مرا باز كرد و آنرا جلوتر آورد تا من راحت خم شوم و توي آن تف كنم.كاش از صبحش ميدانستم كه كيف سياهت را كنار من ميگذاري و توي راهبندان از اتوبوس پياده ميشوي . من هنوز زنگ صدايت را ميشنوم كه داد زدي آقاي راننده لطفا.
كاش به جاي سيانور ميخواستي خودت را با طناب بكشي .طناب توي كيف كه جرم نيست هست؟ميداني صورت بي ريش تركمني ام چقدر به دردم خوردوقتي از درمانگاه صاف صاف بيرون آمدم و كسي نفهميد من زن نيستم؟ كجا بايد ميرفتم؟
ماههاي اول مسئول استخر توپ پارك گل افشان بودم با 2345 توپ كوچك رنگي كه بچه ها توش وول ميخوردند.در را باز ميكردم، بچه ها را به صف ميبردم تو، كفش هايشان را در مي آوردم و بعد دوباره پايشان ميكردم. شب ها بالاي همان استخر توپ ميخوابيدم. 7-8 تا پله آهني را ميرفتم بالا و توي چهار ديواري آهني سقف كوتاه بالاي استخر مي نشستم و با گاز پيك نيكي چاي درست ميكردم و چارخانه هاي چادرشب و گردي هاي رنگارنگ توي استخر را مي شمردم تا فراموش كنم اگر كيف سياهت را جا نگذاشته بودي….
اگر ميتوانستم حتما فرياد ميزدم. آن روز من فقط خواستم پسرك را بخندانم كه از استخر توپ نترسدو گريه نكند و بيايد تو كه توپ را توي دهانم گذاشتم. بعد هم نديدم كه پسرك چطور ميخنديد چون چشمهايم راچپ كرده بودم و تار ميديم تا آن كه پسرك با دستهاي تپلش توپ را هل داد تو.
اگر كيف سياهت را جا نگذاشته بودي ميتوانستم بروم دكتر و زودتر بفهمم فكم در رفته و از آن به بعد اگر خميازه بكشم آنقدر دهانم باز ميماند تا كسي بيايد و جاش بيندازد.
اصلا نميدانم از آن به بعد چرا آن قدر خميازه ميكشيدم. دلم براي پاهاي نگهبان سرسره پيچ پيچ آن سر پارك ميسوخت كه آن همه راه مي آمد تا هر دفعه فكم را جا بيندازد و آن همه داد بكشد تا بچه ها را كه به دهان باز من مي خنديدند آرام كند.
نگهبان سرسره پيچ پيچ مي گفت كمبود اكسيژن خميازه مي آورد. آمدم پيش عموهاي ناتني ام تا سر زمينهايشان كار كنم و اكسيژن كم نياورم. عمو هاي ناتني گفتندچون ملخ ها دارند مي آيند، چيز زيادي نكاشته اند و براي همين كارگران را هم بيرون كرده اند.
گفتم بگذاريد اينجا بمانم تا به شما خبر بدهم كه ملخ ها مي آيند. عموهاي ناتني خنديدند و رفتند. شب، 2345 ستاره كه شمردم خوابم برد. نصف شب با صدايي مثل پره هاي پنكه بيدار شدم و ايستادم. نور فانوس بالاي كلبه گلي را هم ديگر نديدم. همه جا تاريك شد و صداي پره ها بيشتر ميشد. فرياد زدم و يادم نبود كه اگر براي فرياد هم دهانم قد خميازه باز شود فكم باز ميماند. صداي من به گوش پسرعموهاي ناتني نرسيد. اگر آن روز كيف سياهت را جا نگذاشته بودي صداي من به پسرعموهاي ناتني ميرسيدوكاشته هايشان را ملخ نميخورد. كاش لا اقل از كلبه گلي فرار نميكردند تا كسي باشد فك مرا ببندد و ملخ توي گودي دهانم تخم نگذارد. حالا ديگر اگر هم بيايي فايده ندارد. من به بچه ملخ هايي كه هر روز از تخم هاي توي دهانم به دنيا مي آيند عادت كرده ام. اگر من حرف بزنم آرامششان به هم ميخورد. براي همين است كه برايت مينويسم.
اين بار اگر كيف سياهت را جا بگذاري ديگر فرار نميكنم، مي ايستم و ميگويم كه آنهامال من بوده اند و هر چند سال كه لازم باشد به زندان ميروم. تا آن موقع نوزاد ملخ ها هم به سامان رسيده اند.

30بهمن 80

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30009< 15


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي